صبرکن سهراب!گفته بودی قایقی خواهم ساخت! قایقت جادارد؟؟؟
من هم ازهمهمه اهل زمین دلگیرم....
دفتری بود که گاهی من وتو می نوشتیم در آن؛
از غم وشادی و رویاهامان؛
از گلایه هایی که از دنیا داشتیم؛
من نوشتم از تو؛
که اگر با تو قرارم باشد؛
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد؛
که اگر دل به دلم بسپاری؛
و اگر همسفر من گردی؛
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال؛
تا بدانجا که تو باشی ومن و عشق وخدا؛
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم؛
با تو گریه کردم؛با تو خندیدم و رفتم تا عشق؛
نازنینم ای یار؛من نوشتم هر بار؛
با تو خوشبخت ترین انسانم؛
ولی افسوس...
همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد،
پروازی نه ؛ گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره یِ آبی ات پیدا نیست.
دلم گرفته ای دوست!هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من نیز
چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من
زمن هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا، جدا، من
نه چشم به دل به سویی،نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا،من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در اسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من