بد نیست بدانی دلم تنگست
فانوس شبم خموش و پایم لنگست
راهم پره سنگ و بین ما فاصله ها
دانم که نه صد، هزار و صد فرسنگست
زنجیر زدند به پا که شاید نروم
خندید دلم، بگفت درنگم ننگست
بگرفت دلم از این هزاران رنگی
آنجا بروم که آسمان یکرنگست
در مخمصه ی زمانه میچرخم و باز
بر حادثه ای دگر خیالم تنگست...
چرا من همیشه منتظرم که طرف مقابلم پا پیش بذاره!
نه اول بذار اون سلام کنه
نه اول بذار اون بیاد
نه اول بذار اون بپرسه
...
از این کارا میکنی دیگه که الان اینجایی
چقدر حالم بده!
کاش میدونستم چه راه حلی برای قطع یک رابطه خونی وجود داره؟!
که هر چی میکشم از این رابطه خونیه!
صد رحمت به برادرای حضرت یوسف!
خودایا خودت نجاتم بده
قبل از اینکه دیوانه بشم...