خــــــــدایا
تمام وجودم تهی شده
دستام
قلبم
زندگیم
خــــــــــدایا
تو این روزا و شبا و ساعات مبارک
آنچنان که در خور مقام و عظمت خودته
نه چنان که در حد منه
به من هدیه بده
چون تو صاحب کرم
چون تویی که دریای رحمتی
ای قاضی الحاجات
ای سامع الشکایا...
از تو هدیه های خوب می خوام
هدیه هایی که فقط به خوبا می دی
خـــــــدایا
تقدیرم را پر از اتفاقات خوب بنویس
قلبم را پر از عشق کن
پر از حس گذشت
چشمانم را پر از نور
و به روحم آرامش ببخش
و به دستانم حس بخشش
و بی نیازی
خـــــــدایا
تقدیرم را زیبا بنویس
خـــــــــدایا
جسمم اسیره و در آرزوی فقط کمی آزادی
فقط کمی رهایی
روحم در به در و در آرزوی فقط کمی آسایش
فقط کمی قرار و آرامش
کاش روحم رو اسیر خودت میکردی
و جسمم را آزاد میگذاشتی
اون جوری دیگه هیچ غصه ای نداشتم
حتی حاضر بودم جسمم رو هم بهت بدم تا برای اسارت پیش خودت ببری
تا ابد
خـــــــــدایا
منو دست بد آدمایی سپردی!
کاش میدونستی با من چه کردی...
از اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل مینویسم
از اوج سقوط ستاره ها....
می نویسم از قهر شبنم با گلبرگها
از قهر شهاب ها با آسمان
از قهر گنجشکها با باغچه حیاطمان
می خواهم از انتظار بنویسم... نمی توانم
تو بگو از انتظار چگونه بنویسم ؟
با چه لحنی بنویسم ؟
با چه رنگی بنویسم ؟
با چه خطی بنویسم ؟ تو بگو... .
زندگــــی باید کرد !
گاه با یک گل ســــــرخ ،
گاه با یک دل تنـــــگ ،
گاه باید روییـــد در پس این باران ،
گاه باید خندیــــد بر غمی بی پایان ...