بد نیست بدانی دلم تنگست
فانوس شبم خموش و پایم لنگست
راهم پره سنگ و بین ما فاصله ها
دانم که نه صد، هزار و صد فرسنگست
زنجیر زدند به پا که شاید نروم
خندید دلم، بگفت درنگم ننگست
بگرفت دلم از این هزاران رنگی
آنجا بروم که آسمان یکرنگست
در مخمصه ی زمانه میچرخم و باز
بر حادثه ای دگر خیالم تنگست...